نان رهایی
نام اثر : نان رهایی (اثر اول)
نام صاحب اثر : گوهر یعقوبی
استان : خراسان رضوی
رتبه: شایسته تقدیر
چهرهي آفتاب سوختهاش آن قدر خشن به نظر ميرسيد كه از اشكهايي كه بر صورتش بود تعجب میکردی، قدمهايش سنگين بود، آن قدر كه گويي بار سنگيني را به دوش می کشد، امّا در دستانش جز قرص ناني كوچك چيزي نبود، بالاخره پاهايش تاب نياورد در كنار ديوار گلي نشست و آن وقت بود كه جرأت كردم به او نزديك شوم.
كنارش نشستم، به نان خيره شده بود و كلمات نامفهومي را زير لب تكرار ميكرد، آن قدر در فكر بود كه متوجه من نشد دقيقتر كه شدم فهميدم چه ميگويد دائم زير لب تكرار ميكرد.
فقط ۴ سالش بود، دختري به اين كوچكي و كاري به اين بزرگي … آري، از فرزندان پيامبر(صلیا…علیهوآلهوسلم) جز اين بر نميآيد … وقتي به اين حرف ميرسيد دوباره تكرار ميكرد- امّا او فقط ۴ سالش بود! …
دستم را روي شانهاش گذاشتم، نگاهش را متوجه من كرد و بدون اينكه از او پرسيده باشم شروع به صحبت كرد:
ميداني ماجراي اين قرص نان چيست؟! نه، نميداني، شايد هنوز خود من هم نميدانم، روزهاي زيادي است كه يك غذاي سير نخوردهام امّا دلم نميآيد اين قرص نان را بخورم. آخر، آن قدر بزرگي در اين نان است كه ميترسم تاب پرداخت اين دِين را نداشته باشم!
همچنان كه سخن ميگفت اشك ميريخت.
امروز بالاخره به سراغ رسول خدا(صلیا…علیهوآلهوسلم) رفتم و تقاضاي كمك كردم، در مسجد بود، مثل هميشه علي(علیهالسلام) هم همراهش بود، وقتي از او كمك خواستم چون همسران و اهل مسجد چيزي براي كمك نداشتند علي(علیهالسلام) دست ياري مرا گرفت، به خانهاش مهمانم كرد و چه مهماني!
مهماني كه بزرگي در آن تقسيم ميكردند، چون به خانه وارد شدم از سادگي خانه تعجب كردم!
دختر رسول خدا(صلیا…علیهوآلهوسلم) و چنين خانهي سادهاي؟! چون فاطمه(سلاما…علیها) از ماجرا مطلع شد به علي(علیهالسلام) گفت كه در خانه جزء غذايي كه براي زينب(سلاما…علیها) است چيزي ندارند. تا اين سخن را شنيدم «از فكرم گذشت: بچهاي ۴ ساله هرگز نميداند انفاق چيست كه بخواهد به خاطر من از غذايش بگذرد.» كه ناگهان زينب(سلاما…علیها) از جايش برخاست و گفت: «مادر! نان مرا به مهمانمان بده، من صبر ميكنم!»
از اين گفته آن قدر تعجب كردم كه هنوز نميدانم با اين قرص نان چه كنم، دختري به آن كوچكي از نان خود بگذرد، از تنها غذايش، براي مني كه نميشناسد، هر چه میانديشم ميبينم او بهتر از من ميدانست گرسنگي يعني چه؟!
از نگاهش چنان ذكاوتي آشكار بود كه ميتوانستي بفهمي خوب ميداند با چه كسي معامله كرده است.
آري اين نان كوچك به حرمت آن كودك آنچنان بزرگ شده كه حتي نگاه به آن هم سيرم ميكند.
اين را گفت و از جا برخاست، زیر لب افزود: «آري من سير شدم، او با ايثار خود مرا از گرسنگي رهانيد» و در انتهاي كوچه ناپديد شد و نگاه من همچنان به ردّ قدمهاي او دوخته شد.
دلم می خواست من هم، چون او رها شوم، رهایی که زینب(سلاما…علیها) به او هديه كرد.
این داستان برداشتی توصیفی است از روایت علامه مجلسي در بحارالانوار ج ۴۱، ص ۲۸ و ۳۴ و ج ۳۶، ص۵۹.